بازی‌ها مهم هستند: 03

بازی‌ها مهم هستند: قسمت سوم

در این قسمت از مجموعه مقالات بازی‌ها مهم هستند، داستان آبراهام و اینکه چگونه بازی‌ها به او کمک کردند تا به خود و دیگران کمک کند را می‌خوانیم.

 من

نام من آبراهام است. من متخصص تکنولوژی بازی در بیمارستان کودکان کلورادو در دِنوِر هستم. کار من استفاده از بازی‌های ویدیویی، روباتیک، واقعیت مجازی و واقعیت افزوده برای کمک به کودکان بستری شده است. استفاده از واقعیت مجازی به جای داروهای بیهوشی و به کارگیری واقعیت افزوده حین تعویض پانسمان یا روبات‌های کنترل از راه دور برای ارتباط با بیماران تحت قرنطینه و استفاده از پرینتر سه بعدی و بازی‌ها برای سرگرم کردن کودکان همه و همه بخشی از وظایف من است. به گمان من علاقه‌‌ام به بازی‌های ویدئویی بود که مرا به اینجا رساند. همه چیز از اولین کامپیوتری که پدرم خرید، شروع شد. کامپیوتر را در آشپزخانه خانه گذاشته بودیم.

آغاز ماجرا

هفته‌های اول از آن برای ارسال ایمیل و انجام بازی ورق استفاده می‌کردیم. البته این تا زمانی بود که یک شب مخفیانه سراغ آن رفتم و بعد از چند کلیک با بازی ولفنشتاین سه بعدی آشنا شدم. یک بازی اول شخص سه بعدی بود که درآن می‌توانستید با نازی‌هایی که به شما حمله می‌کنند، بجنگید و آن‌ها را بکشید. هفته‌ها کار من این بود که شب‌ها را مخفیانه تا صبح بازی کنم. در طول روز معمولاً خسته و کوفته بودم و چرت می‌زدم اما ارزشش را داشت.

جرقه اول

 شبی پاورچین پاورچین پله‌ها را پایین آمدم. به آرامی در هال حرکت کردم و به سمت آشپزخانه پیچیدم. با دیدن مادرم کنار کامپیوتر خشکم زد. وحشتزده شدم که مچم را گرفته‌اند و دیگر از بازی‌های شبانه خبری نخواهد بود. بر خلاف انتظارم مادرم سر من داد نکشید و از من خواست تا کنارش بنشینم. رفتار مادرم مرا متعجب کرد. به من گفت که می‌داند هر شب مخفیانه برای بازی کردن سراغ کامپیوتر می‌آیم. به من گفت که درباره بازی کنجکاو است و می‌خواهد آن را به او نشان دهم. با سوءظن کنار او نشستم. مطمئن نبودم که آیا این یکی از آن حیله‌های شیطانی مادرانه است تا من به راه خود اعتراف کنم و یا او واقعاً یک فرشته است و راجع به بازی‌ها کنجکاو است. مانند یک بره نجیب کنار او بازی می‌کردم. در حالی که نازی هارا به رگبار می‌بستم، نیم نگاهی به مادرم می‌انداختم. بعد از چند دقیقه بازی کردن دستش را بر شانه من انداخت و گفت بازی برای او کمی خشن است اما درک می‌کند که چرا من از آن‌ خوشم می‌آید. او به من گفت که از این به بعد در طول روز بازی کنم تا شب‌ها را کمی بخوابم. شگفتزده از اینکه مادرم علاقه من به بازی‌ها را پذیرفته است، او را در آغوش گرفتم. آن شب آموختم که بازی‌ها می‌توانند روابط ما با دیگران را بهتر کنند و مشوق حس همدلی باشند. در طول سال‌های پس از آن مادرم به نشستن کنار من و نگاه کردن بازی‌ها ادامه داد و در مورد گرافیک بازی و شخصیت‌های آن نظر می‌داد.

جرقه دوم

بالاخره زمان رفتن به دانشگاه فرا رسید. به یک دانشگاه هنر در شیکاگو رفتم تا در رشته نویسندگی خلاق و طراحی گرافیک تحصیل کنم. افراد زیادی مانند خودم در آنجا دیدم و در ارتباط با آن‌ها متوجه شدم که دنیای بازی‌ها به شیوه‌های مختلفی می‌تواند جهان را تغییر دهد. بودن در آن محیط، من را به سوی کشف این شیوه‌ها سوق داد. طی دوران تحصیل، شبی خواهرم با من تماس گرفت و به من گفت که مادرمان مریض است. همان شب با هواپیما خودم را پیش آن‌ها رساندم. گفت که او دارای سرطانی بدخیم است و وقت چندانی ندارد. مادرم تمایلی به ماندن در بیمارستان نداشت. می‌خواست که روزهای آخر عمرش را در خانه سپری کند. من و خواهرم بیست و چهار ساعت شبانه‌ روز را با او بودیم و سعی می‌کردیم محیط آرامی برایش فراهم کنیم. شبی بعد از خوابیدن آن‌ها در هال خانه مشغول بازی کردن شدم تا کمی آرام شوم. از زمانی که از بیماری مادرم باخبر شدم، این آرام‌ترین شبی بود که داشتم. با خودم فکر کردم که اگر بازی‌ها تا این حد می‌توانند به انسان در شرایط سخت آرامش دهند و خاصیت درمانی داشته باشند پس می‌توانند به سایرین هم کمک کنند. چند هفته بعد از مرگ مادرم به تحقیقات در زمینه خاصیت درمانی و آرام‌بخشی بازی‌های کامپیوتری پرداختم. حتی ساخت بازی‌های ویدیویی و واقعیت مجازی خودم را آغاز کردم. می‌خواستم از این طریق به سایر افراد با مشکلی مشابه من  کمک کنم. چند سال بعد اخباری راجع به استفاده از بازی‌ها در بیمارستانهای کودکان شنیدم و مدتی بعد از آن بود که آگهی استخدام یک متخصص تکنولوژی بازی در بیمارستان کودکان کلرادو را دیدم. درست همان چیزی بود که می‌خواستم. در مصاحبه شرکت کردم و چند هفته بعد به عنوان یک متخصص تکنولوژی بازی در آن بیمارستان مشغول به کار شدم.

جرقه سوم

 اولین بیماری که شانس کار کردن با او را داشتم هیچگاه فراموش نمی‌کنم. نام او جیسون بود جوانی بیست ساله بود که از یک مشکل ژنتیکی رنج می‌برد و به مرور ماهیچه‌هایش از کار می‌افتادند. او هم مانند من عاشق بازی‌های ویدیویی بود. به خاطر بیماری تنها انگشت بزرگ دستش را می‌توانست تکان دهد که عملاً بازی کردن را برای او غیر ممکن می‌کرد. با استفاده از دسته xbox مخصوص معلولین و کمی آزمون و خطا توانستیم او را قادر به بازی کردن کنیم. البته من هم باید با یک دسته عادی به او کمک می‌کردم. تا مدت‌ها بعد به بازی کردن ادامه دادیم و سعی کردیم تا جلسات تعویض پانسمان را هم با جلسات بازی کردن همزمان کنیم. سرگرم شدن به بازی کمی از درد آن کم می‌کرد. مدت زیادی از شروع جلسات بازی می‌گذشت و وضعیت جیسون بدتر شده بود. با بی‌توجهی به شرایط بد اما ما به بازی کردن ادامه دادیم. مدتی بعد وضعیت او وخیم‌تر شد و با آرامش از دنیا رفت. روز تشییع جنازه، خانواده او مرا به خانه‌شان دعوت کردند تا با هم چیزی به رسم یادبود جیسون درست کنیم. من و جیسون قبلاً با هم با استفاده از پرینتر سه بعدی چیزهایی را درست کرده بودیم. این قضیه جرقه‌ای در ذهن من زد. از اعضای خانواده او خواستم که کنار تابوت بایستند و دست جیسون را بگیرند تا عکسی از آن بگیرم. تمام عکس‌ها را با پرینتر سه بعدی به مجسمه تبدیل کردم. جیسون همانند مادرم باعث شد تا نگاهم به تکنولوژی و خاصتا بازی‌ها عوض شود. اکنون با بیماران متعددی در ارتباط هستم و سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم از درد آن‌ها بکاهم.

امیدوارم شما هم نگاهتان به بازی‌ها تغییر کرده باشد اثرات مثبت آن برای افراد مختلف آگاه شده باشید حداقل برای من و افرادی که با آنها کار کرده‌ام اینگونه بوده است برای ما بازی‌ها واقعاً مهم هستند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.