همه ما میدانیم که بازیها معمولاً وجهه خوبی نزد بزرگترها به ویژه آن دسته از آموزگارانی که شاید با آنها بزرگ نشدهاند ندارند. امروز اما میخواهیم به داستانی منتشر شده در فضای مجازی درباره معلمی به نام پاتریک و استفاده او از بازیها برای افزایش مشارکت دانش آموزان در کلاس بپردازیم. بیاید داستان را از زبان خود او بشنویم.
ذهنیت غلط
نام من پاتریک است من معلم ادبیات انگلیسی دبیرستان هستم. بسیار میشنویم که معلمها میتوانند تأثیر بسیار زیادی بر سرنوشت دانشآموزان داشته باشند. آموزش تأثیر بسیار زیادی بر دانشآموزان و قرار دادن آنها در مسیری درست از طریق کشف و شکوفا کردن استعدادها دارد. استعدادهایی که دانشآموزان خود از آنها خبر ندارند. اما آیا بازیها هم میتوانند زندگی ما را تغییر دهند؟ توصیفات برخی از بزرگترها از بازیها معمولاً اینها است: تلفکننده همیشگی وقت، خرابکننده ذهن و مغز، عامل برخی از مشکلات جسمی، عامل درونگرایی و کمبود دوست و… . با این توصیفات قبول تأثیر مفید بازیها بر کودکان و تغییر سرنوشت آنان در جهتی مثبت شاید کمی عجیب به نظر آید اما با توجه به آنچه در کلاس خودم اتفاق افتاد، بدون شک میگویم: بازیها چنین توانی دارند.
داستان من
سال قبل به گروهی از دانشآموزان اول دبیرستانی در زنگ اول درس میدادم. زنگ اول معمولاً کمی سختتر است زیرا دانش آموزان هنوز در حال بیدار شدن هستند. این کلاس فرق میکرد. از همان جلسه اول متوجه شدم که آنها روحیه خوبی دارند و نسبت به این درس خوش بین هستند. وراج، پرانرژی و در عین حال مؤدب بودند. جلسه اول برای آب کردن یخ بچهها از طریق یک بازی سعی کردم تا اسم و چیزی جالب در موردشان یاد بگیرم. یکی از بچهها در تیم فوتبال کاپیتان بود، دیگری میخواست پیانیستی حرفهای شود و دیگری در کلاسهای بازیگری شرکت میکرد. یکی از بچهها اما چیز زیادی برای گفتن نداشت. مجبور شدم تا دو بار نام او را بپرسم زیرا بار اول متوجه نشدم. آرام صحبت میکرد و اعتماد به نفس پایینی داشت. به شخصه فکر میکنم به خاطر وجود شخصیتهایی که به گمانش جالبتر بودند، کمی خجل بود. من هم به او سخت نگرفتم. با خودم گفتم که اشکالی ندارد. روز اول است و او به مرور احساس راحتی بیشتری میکند. مدتها گذشت و زنگ اول با اختلاف زیادی شلوغترین و پر سروصداترین بخش روز من باقی ماند.
دانشآموز خجالتی اما هنوز حرفی برای گفتن نداشت. مدت زیادی گذشته بود و من هنوز چیزی در مورد او نمیدانستم. به سختی میشد کلمهای از زبانش ببرون کشید. با درماندگی شاهد افت مداوم نمرات او بودم. میدانستم که با روخوانی مشکل دارد. پیشنهاد من برای کمک را نیز رد میکرد. این وضعیت تا زمستان ادامه داشت. در اولین روز سرد سال تحصیلی، زنگ کلاس مثل همیشه ساعت هفت و چهل دقیقه به صدا درآمد. دانشآموزان هم مثل همیشه وارد کلاس شدند. برخی در حال صحبت کردن درباره مسابقه فوتبال شب گذشته و برخی مشغول فوت کردن لیوان قهوه و… بودند. دانشآموز خجالتی اما در حالی وارد کلاس شد که لباس خاصی بر تن داشت. چه چیزی لباس را خاص کرده بود؟ کاراکتری با موهای سیخی و کفشهای بزرگ زرد و شمشیری به شکل کلید روی آن لباس بود! به محض دیدن آن را شناختم. میدانستم که باید چه کار کنم.
بازیها و تغییر سرنوشت انسانها
در آن زمان درس ما درباره اودیسیوس(اسطوره یونانی) و ویژگیهای قهرمانانه او بود. تکلیف دانشآموزان هم مقایسه شخصیتی مدرن با اودیسیوس در مراحل مختلف ماجراجویی او بود. در حالی که دانشآموزان مشغول بارش فکری و نوشتن نمونه اولیه متن خود بودند، دانشآموز خجالتی من به کاغذهایش نگاه میکرد. یک صندلی کنار صندلی او گذاشتم و از او پرسیدم: «آیا شخصیت خاصی به ذهنت خطور میکند؟» او با بیمیلی سر خود را به نشانه پاسخ منفی تکان داد. از او پرسیدم که آیا شخصیتی به ذهنش خطور میکند که مجبور شده سفری طولانی را در پیش گیرد و از عزیزان خود دور شود؟ شخصیتی که برای بازگشت نزد نزدیکانش مجبور بوده آزمونهای بسیار سختی را پست سر بگذارد. او با تردید دوباره سرش را تکان داد. حدس میزدم که شخصیتی به ذهنش خطور کرده است اما از بیان آن خجالت میکشد. کمی به طرف او خم شدم و به گونهای که فقط او بشنود گفتم: مطمئن هستی؟ اگر بگویم آن شخصیت سلاح بسیار خاصی را در اختیار داشت چه؟ شاید سلاحی به شکل کلید؟ هیچ وقت حالت چهره او در آن لحظه را حین تعجب، خوشحالی و آسودگی خاطر فراموش نمیکنم. چشمش را از روی کاغذ برداشت و برای بار اول با من ارتباط چشمی برقرار کرد. گفت:«کینگدام هارتز(نام بازی).»
او فهمیده بود که به کارکتر بازی مورد علاقهاش که روی پیراهنش نقش بسته بود اشاره میکنم. با گفتن نام بازی میخواست مطمئن شود که آیا بازیها میتوانند جایی در کلاس درس و نوشتههایش داشته باشند یا نه؟
وقتی به او گفتم که در دوران دانشگاه مقالهای در رابطه با مقایسه «جیسون و آرگوناتها(اسطوره یونانی)» و «کاپیتان شپرد و اعضای تیمش(شخصیت بازی)» در بازی مس افکت نوشتهام، دهانش از تعجب باز شد. او فهمید که میتواند از تجربههای خود در بازیها برای مشارکت در کلاس و تعامل با دانش آموزان دیگر استفاده کند و معلمش هم مشوق اوست. او با سرعتی باورنکردنی شروع به نوشتن کرد. انگار سدی شکسته و سیلی آزاد شده باشد. پس از این ماجرا او به یکی از فعالترین دانش آموزانم بدل گشت. نمرات و روابطش با سایرین به مرور بهتر شد. یک بازی زندگی این دانش آموز را تغییر داد. نه به خاطر اینکه نمراتش بهتر شد بلکه چون به طور کلی اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد. به خاطر همین اعتماد به نفس در برنامههای تئاتر مدرسه شرکت کرد و و در حال حاضر هم مشغول تحصیل در رشته طراحی صحنه است. هدف من همیشه کمک کردن به دانشآموزان است اما این بار نه من بلکه شخصیت سورا و شمشیر شبیه به کلیدش به او کمک کرده بودند.
بازیها میتوانند زندگی را بهتر کنند و به همین دلیل بازیها مهم هستند.
عالی لذت بردم